چنین حکات کنند جدیدآزموده را دوباره آزمودن خطاست
-
" کار داناه " پادشاه شادیها پیر شده بود و یکی از شادیهای جوان که جاه طلب بود ، بر علیه او توطئه کرد . او با لشکری به "کارداناه" حمله کرد . شاه پیر که قدرت زیادی نداشت ، شکست را پذیرفت و به بیشه ای در کنار ساحل دریا گریخت و آن جا با یک سنگ پشت دوست شد . سنگ پشت که زن و بچه داشت ، به کلی آنها را از یاد برده بود . زن سنگ پشت و همسایه اش نقشه کشیدند که شادی را از بین ببرند .
روزی همسایه سنگ پشت به او خبر داد که همسرش سخت مریض است . سنگ پشت از " کار داناه " خداحافظی کرد و رفت . به خانه رسید و از زنش دلجویی و عذرخواهی کرد . زنش هم که خودش را به بیماری زده بود ، با آه و ناله ، وانمود می کرد درد شدیدی دارد . وقتی که سنگ پشت بی تابی او را دید ، پریشان و غمگین شد. سنگ پشت همسایه گفت : " طبیب چندین دارو داد ؛ ولی بی فایده بود. او می گوید تنها یک دارو دوای درد اوست. " سنگ پشت پرسید : " آن دارو چیست که تهیه کنیم ". همسایه گفت : "
آن دارو، دل شادی است . زن تو فقط با خوردن دل شادی خوب می شود . باید تا دیر نشده این دارو را پیدا کنیم. " سنگ پشت گفت :" باید بروم و دنبال دل شادی بگردم . تو مراقب زنم باش . از تو ممنونم ." سنگ پشت رفت ؛ اما این بار با فکر و خیال تازه . تنها شادی که او می شناخت ، دوست تازه اش " کار داناه " بود . چه کار باید می کرد ؟ بر سر دو راهی مانده بود . باید یکی را انتخاب می کرد و چاره ای جز این نداشت . نمی توانست دست روی دست بگذارد تا زنش بمیرد . میمون دوست او بود ، اما اگر زنش از دست می رفت ، بچه هایش یتیم می شدند . سرانجام بعد از فکر و خیالهای زیاد ، تصمیم خودش را گرفت :
« سراغ شادی می روم و او را فریب می دهم تا زنم را از مرگ حتمی نجات دهم .»
سنگ پشت به راه افتاد و با سرعت نزد شادی رفت . باید نقشه ای می کشید و او را به خانه اش می کشاند . "کار داناه" که روی شاخه درخت تنها و دلتنگ نشسته بود ، وقتی از دور سنگ پشت را دید ، خوشحال شد . "کار داناه" گفت : " چه خبر ؟ دلم برایت تنگ شده . خوب شد که دوباره آمدی . "
سنگ پشت گفت :" تو آن قدر خوبی که نتوانستم رهایت کنم . بهترین دوست ، دوست یک دل و بی ریاست که به لطف خدا نصیب من شده است . خوشحال می شوم اگر دعوت مرا بپذیری و به منزلم بیایی . خانواده ام از دیدن تو خوشحال خواهند شد. " کار داناه با خوشحالی گفت : " اما مشکلی وجود دارد . خانه تو در آب و در جزیره ای کوچک است . من چگونه می توانم وارد آب شوم ، درحالی که شنا نمی دانم ؟ " سنگ پشت گفت :" این که مشکل نیست . من تو را بر پشت خود سوار می کنم و تا جزیره می برم . سنگ پشت ، شادی را بر پشت خود سوار کرد و به سوی جزیره براه افتاد . برای اولین بار بود که " کار داناه " روی آب شناور بود . چه تجربه زیبایی ! سنگ پشت بی خبر از دلخوشی شادی ، به فکر فرو رفت . احساس گناه می کرد . کلمه خیانت مرتب در ذهنش پرسه می زد . آیا راه دیگری وجود نداشت ؟ ای کاش خود نزد طبیب می رفت و با او حرف می زد . شاید راه حل دیگری هم پیدا می شد.
"کار داناه" که از سکوت سنگ پشت تعجب کرده بود ، او را صدا زد : " چه شده ، دوست عزیز ؟ چرا ساکتی ؟ مثل این که من سنگینم و تو خسته شده ای ."
سنگ پشت گفت : " نه دوست عزیز. سکوت من علت دیگری دارد . می ترسم به خاطر مریضی همسرم نتوانم از تو بطور شایسته پذیرایی کنم."
شادی گفت :" اگر فکر می کنی برای آنها سخت است ، باشد برای وقتی دیگر." سنگ پشت گفت :" نه ! سخت نیست."
سنگ پشت سکوت کرد و "کار داناه" هم ساکت شد . هیجان زیادی داشت . دوباره سکوت سنگ پشت او را متعجب کرد : « باز هم که ساکتی . خواهش می کنم علت سکوتت را بگو . شاید بتوانم کمکی کنم .»
سنگ پشت گفت : " راستش بیماری همسرم خیلی مرا آشفته کرده است . هیچ دارویی که حال او را خوب کند وجود ندارد ، به جز یک دارو ."
شادی گفت :" چه دارویی ؟ " سنگ پشت از دهانش پرید و گفت : « دل شادی ! »
انگار پتک بزرگی بر سر "کار داناه" فرود آمد ؛ ناگهان سرش گیج رفت و نزدیک بود در آب بیفتد . اما فوراً تعادل خود را حفظ کرد. در دلش گفت : « روبرویم آب است و پشت سر من هم آب . چه باید بکنم ؟ هر لحظه به مرگ نزدیکتر می شوم .» ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد . با خوشرویی به سنگ پشت گفت : « تو که داروی همسرت را می دانستی ، چرا زودتر به من نگفتی تا دلم را همراه بیاورم و تقدیم عیالت کنم ؟ » سنگ پشت گفت : « دلت را بیاوری ؟ مگر دلت کجاست ؟ »
شادی گفت :" وقتی می آمدیم ، دلم را در خانه جا گذاشتم ." سنگ پشت گفت : " مگر دل را هم در خانه جا می گذارند ؟ " شادی گفت : " بله . این کار بین ما رسم است . وقتی قرار است شادی به دیدن دوستی برود، دلش را با خود نمی برد و در خانه می گذارد، چون دل ، جایگاه غم است و می ترسیم صاحبخانه را آزرده خاطر کنیم . حالا اگر می خواهی ، به خانه برگردیم تا من دلم را بیاورم ."
سنگ پشت به ناچار پذیرفت و دوباره برگشت تا به ساحل رسید .
شادی وقتی خودش را روی خاک ساحل دید ، نفسی راحت کشید . بعد به سنگ پشت گفت : « تو همین جا بمان تا من بروم و دلم را از بالای درخت بیاورم .» سنگ پشت گفت : « باشد . فقط زود بیا .»
"کار داناه" بالای درخت رفت و با خیال راحت روی یکی از شاخه های بلند نشست . مدتی گذشت و از او خبری نشد . سنگ پشت که حوصله اش سر رفته بود ، از پایین درخت داد زد : « پس چرا نمی آیی ؟ چه شده ؟ دلت را پیدا نکردی ؟ » کار داناه گفت :" چرا آن را یافتم . ولی تو تنهایی برو . بیشتر از این احمق نیستم و دیگر فریب تو را نمی خورم . تو در دوستی خیانت کردی و راه و رسم جوانمردی را بجا نیاوردی . من هم بی عقل نیستم و دیگر گول تو را نخواهم خورد. "
سنگ پشت گفت : " من اشتباه کردم . تو امروز درس خوبی به من دادی . مرا ببخش. یک بار دیگر به من اعتماد کن. " اما کار داناه گفت :" نه دوست عزیز ! دیگر به تو اعتماد ندارم و تنهایی را به دوستی با تو ترجیح می دهم . دیدار به قیامت . ( کلیله و دمنه )