داستان ضرب المثل ِ این قسمت: " کلاهت را قاضی کن "

حکایت کرده اند که مرد بی آزاری بود که ناگهان برایش مشکلی پیش آمد . ماجرا از این قرار بود که روزی در خانه اش نشسته بود که داروغه به سراغ او آمد و گفت : " تو از یک مسافر غریب ، هزار سکه گرفته ای و به او پس نداده ای ". مرد تعجب کرد و گفت : " کدام مرد غریب ؟ کدام مسافر ؟ کدام سکه ها ؟ " داروغه گفت : " من این حرفها را نمی فهمم . دو روز دیگر به محکمه شهر بیا . در آن جا قاضی خواهد گفت که تو بی گناهی یا نه ." داروغه این را گفت و رفت و مرد بی گناه را با دنیایی از ترس و نگرانی تنها گذاشت. همسر مرد که دید رنگ از روی شوهرش پریده ، پرسید : چی شده ؟ چرا این قدر ترسیده ای ؟ "
مرد گفت :" قاضی شهر می خواهد مرا به جرم گناهی که نکرده ام مجازات کند ." زن گفت :" چه گناهی ؟ " مرد گفت : " کدام گناه بدتر از این که از یک مسافر غریب هزار سکه بگیرم ." زن همسرش را دلداری داد و گفت : " نگران نباش . تو که گناهی نکرده ای . آن را که حساب پاک است ، از محاسبه چه باک است ؟ " مرد گفت : " می دانم ، ولی من تا به حال به محکمه نرفته ام . می دانم که در آن جا زبانم بند می آِید و گناهکار شناخته می شوم ." همسر مرد که زن باهوشی بود گفت : " خدا بزرگ است. این هم راهی دارد. همین الان به اتاق برو ، در را به روی خودت ببند و با کلاهت حرف بزن ." مرد با تعجب : " چه می گویی ؟ با کلاهم حرف بزنم ؟ همه خیال می کنند من دیوانه شده ام ."
زن گفت : " با کلاهت حرف بزن یعنی این که کلاهت را قاضی کن . خیال کن در محکمه هستی و آن کلاه هم قاضی شهر است . هرچه می خواهی به قاضی بگویی ، به آن کلاه بگو . بعد آن قدر با کلاه که قاضی شده ، حرف بزن تا زبانت باز شود ."
مرد این راه را پسندید . داخل اتاق رفت و در را به روی خود بست . کلاه را از سر برداشت و بالای اتاق گذاشت. بعد با احترام در مقابل کلاه ایستاد و گفت: " جناب قاضی ، من این مرد را نمی شناسم . باید هم نشناسم چون مسافر و غریب است . اگر او مرا می شناسد ، بگوید پدر من کیست ، پدر بزرگ من کیست ، من اهل کجا هستم و چند فرزند دارم ؟ اگر پولی به من داده ، کی داده و کجا داده ، برای چی به من پول داده ؟ قرض داده ؟ برای کسب و کار و تجارت داده ؟ آیا سندی دارد ؟ آیا کسی دیده که او پول به من داده ؟ پس اگر جوابی ندارد ، به اهالی شهر بگوید که چرا این حرفها را درباره من زده ؟ " مرد چند بار که با کلاهش حرف زد ، زبانش روان شد . دو روز بعد به محکمه قاضی شهر رفت . قاضی کارش را شروع کرد . مرد آنچه را که با کلاه خودش درمیان گذاشته بود ، به قاضی گفت . قاضی رو به شاکی کرد و گفت : " تو چه می گویی ؟ "
شاکی نگاهی به مرد انداخت و گفت : " این مرد درست می گوید . من چون در این شهر غریبم ، او را به جای یک نفر دیگر اشتباه گرفته ام . " قاضی مرد بی گناه را دلداری داد و روانه خانه اش کرد . او خوشحال به خانه بازگشت . همسرس از او پرسید : " چه کردی ؟ " مرد گفت : " قاضی فهمید که من بی گناهم . " همسرش لبخندی زد و گفت : " دیدی گفتم کلاهت را قاضی کن ."
از آن پس ، اگر بخواهند به کسی بگویند که در حق دیگران انصاف داشته باشد ، می گویند : " کلاهت را قاضی کن ."

چنین حکات کنند جدیدآزموده را دوباره آزمودن خطاست

  1.  " کار داناه " پادشاه شادیها پیر شده بود و یکی از شادیهای جوان که جاه طلب بود ، بر علیه او توطئه کرد . او با لشکری به "کارداناه" حمله کرد . شاه پیر که قدرت زیادی نداشت ، شکست را پذیرفت و به بیشه ای در کنار ساحل دریا گریخت و آن جا با یک سنگ پشت دوست شد . سنگ پشت که زن و بچه داشت ، به کلی آنها را از یاد برده بود . زن سنگ پشت و همسایه اش نقشه کشیدند که شادی را از بین ببرند .
    روزی همسایه سنگ پشت به او خبر داد که همسرش سخت مریض است . سنگ پشت از " کار داناه " خداحافظی کرد و رفت . به خانه رسید و از زنش دلجویی و عذرخواهی کرد . زنش هم که خودش را به بیماری زده بود ، با آه و ناله ، وانمود می کرد درد شدیدی دارد . وقتی که سنگ پشت بی تابی او را دید ، پریشان و غمگین شد. سنگ پشت همسایه گفت : " طبیب چندین دارو داد ؛ ولی بی فایده بود. او می گوید تنها یک دارو دوای درد اوست. " سنگ پشت پرسید : " آن دارو چیست که تهیه کنیم ". همسایه گفت : "
    آن دارو، دل شادی است . زن تو فقط با خوردن دل شادی خوب می شود . باید تا دیر نشده این دارو را پیدا کنیم. " سنگ پشت گفت :" باید بروم و دنبال دل شادی بگردم . تو مراقب زنم باش . از تو ممنونم ." سنگ پشت رفت ؛ اما این بار با فکر و خیال تازه . تنها شادی که او می شناخت ، دوست تازه اش " کار داناه " بود . چه کار باید می کرد ؟ بر سر دو راهی مانده بود . باید یکی را انتخاب می کرد و چاره ای جز این نداشت . نمی توانست دست روی دست بگذارد تا زنش بمیرد . میمون دوست او بود ، اما اگر زنش از دست می رفت ، بچه هایش یتیم می شدند . سرانجام بعد از فکر و خیالهای زیاد ، تصمیم خودش را گرفت :
    « سراغ شادی می روم و او را فریب می دهم تا زنم را از مرگ حتمی نجات دهم .»
    سنگ پشت به راه افتاد و با سرعت نزد شادی رفت . باید نقشه ای می کشید و او را به خانه اش می کشاند . "کار داناه" که روی شاخه درخت تنها و دلتنگ نشسته بود ، وقتی از دور سنگ پشت را دید ، خوشحال شد . "کار داناه" گفت : " چه خبر ؟ دلم برایت تنگ شده . خوب شد که دوباره آمدی . "
    سنگ پشت گفت :" تو آن قدر خوبی که نتوانستم رهایت کنم . بهترین دوست ، دوست یک دل و بی ریاست که به لطف خدا نصیب من شده است . خوشحال می شوم اگر دعوت مرا بپذیری و به منزلم بیایی . خانواده ام از دیدن تو خوشحال خواهند شد. " کار داناه با خوشحالی گفت : " اما مشکلی وجود دارد . خانه تو در آب و در جزیره ای کوچک است . من چگونه می توانم وارد آب شوم ، درحالی که شنا نمی دانم ؟ " سنگ پشت گفت :" این که مشکل نیست . من تو را بر پشت خود سوار می کنم و تا جزیره می برم . سنگ پشت ، شادی را بر پشت خود سوار کرد و به سوی جزیره براه افتاد . برای اولین بار بود که " کار داناه " روی آب شناور بود . چه تجربه زیبایی ! سنگ پشت بی خبر از دلخوشی شادی ، به فکر فرو رفت . احساس گناه می کرد . کلمه خیانت مرتب در ذهنش پرسه می زد . آیا راه دیگری وجود نداشت ؟ ای کاش خود نزد طبیب می رفت و با او حرف می زد . شاید راه حل دیگری هم پیدا می شد.
    "کار داناه" که از سکوت سنگ پشت تعجب کرده بود ، او را صدا زد : " چه شده ، دوست عزیز ؟ چرا ساکتی ؟ مثل این که من سنگینم و تو خسته شده ای ."
    سنگ پشت گفت : " نه دوست عزیز. سکوت من علت دیگری دارد . می ترسم به خاطر مریضی همسرم نتوانم از تو بطور شایسته پذیرایی کنم."
    شادی گفت :" اگر فکر می کنی برای آنها سخت است ، باشد برای وقتی دیگر." سنگ پشت گفت :" نه ! سخت نیست."
    سنگ پشت سکوت کرد و "کار داناه" هم ساکت شد . هیجان زیادی داشت . دوباره سکوت سنگ پشت او را متعجب کرد : « باز هم که ساکتی . خواهش می کنم علت سکوتت را بگو . شاید بتوانم کمکی کنم .»
    سنگ پشت گفت : " راستش بیماری همسرم خیلی مرا آشفته کرده است . هیچ دارویی که حال او را خوب کند وجود ندارد ، به جز یک دارو ."
    شادی گفت :" چه دارویی ؟ " سنگ پشت از دهانش پرید و گفت : « دل شادی ! »
    انگار پتک بزرگی بر سر "کار داناه" فرود آمد ؛ ناگهان سرش گیج رفت و نزدیک بود در آب بیفتد . اما فوراً تعادل خود را حفظ کرد. در دلش گفت : « روبرویم آب است و پشت سر من هم آب . چه باید بکنم ؟ هر لحظه به مرگ نزدیکتر می شوم .» ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد . با خوشرویی به سنگ پشت گفت : « تو که داروی همسرت را می دانستی ، چرا زودتر به من نگفتی تا دلم را همراه بیاورم و تقدیم عیالت کنم ؟ » سنگ پشت گفت : « دلت را بیاوری ؟ مگر دلت کجاست ؟ »
    شادی گفت :" وقتی می آمدیم ، دلم را در خانه جا گذاشتم ." سنگ پشت گفت : " مگر دل را هم در خانه جا می گذارند ؟ " شادی گفت : " بله . این کار بین ما رسم است . وقتی قرار است شادی به دیدن دوستی برود، دلش را با خود نمی برد و در خانه می گذارد، چون دل ، جایگاه غم است و می ترسیم صاحبخانه را آزرده خاطر کنیم . حالا اگر می خواهی ، به خانه برگردیم تا من دلم را بیاورم ."
    سنگ پشت به ناچار پذیرفت و دوباره برگشت تا به ساحل رسید .
    شادی وقتی خودش را روی خاک ساحل دید ، نفسی راحت کشید . بعد به سنگ پشت گفت : « تو همین جا بمان تا من بروم و دلم را از بالای درخت بیاورم .» سنگ پشت گفت : « باشد . فقط زود بیا .»
    "کار داناه" بالای درخت رفت و با خیال راحت روی یکی از شاخه های بلند نشست . مدتی گذشت و از او خبری نشد . سنگ پشت که حوصله اش سر رفته بود ، از پایین درخت داد زد : « پس چرا نمی آیی ؟ چه شده ؟ دلت را پیدا نکردی ؟ » کار داناه گفت :" چرا آن را یافتم . ولی تو تنهایی برو . بیشتر از این احمق نیستم و دیگر فریب تو را نمی خورم . تو در دوستی خیانت کردی و راه و رسم جوانمردی را بجا نیاوردی . من هم بی عقل نیستم و دیگر گول تو را نخواهم خورد. "
    سنگ پشت گفت : " من اشتباه کردم . تو امروز درس خوبی به من دادی . مرا ببخش. یک بار دیگر به من اعتماد کن. " اما کار داناه گفت :" نه دوست عزیز ! دیگر به تو اعتماد ندارم و تنهایی را به دوستی با تو ترجیح می دهم . دیدار به قیامت . ( کلیله و دمنه )

چنین حکات کار داناه

" کار داناه " شاه شادیها یا میمونها بود . اما دیگر پیر و ناتوان شده بود . نه قدرت دوران جوانی را داشت و نه تیزی و چابکی آن روزها را . در بین شادیها ، شادی جوان و باهوش و فرصت طلبی بود که همیشه رؤیای شاه شدن را در سر می پروراند . او در پی فرصتی بود تا به رؤیاهایش رنگ حقیقت ببخشد . یک روز احساس کرد که دیگر زمان انتظار به پایان رسیده است و شاه توان اداره امور را ندارد . پنهانی با چند نفر از دوستانش توطئه کرد و لشکری عظیم فراهم آورد و به شاه پیر و ضعیف حمله کرد ." کار داناه " که توان مقابله با او و لشگرش را نداشت ، شکست را پذیرفت و قدرت و پادشاهی را به او واگذار کرد . اما شاه تازه و جوان به این نیز اکتفا نکرد و قصد کشتن " کار داناه " را داشت . " کار داناه" به ناچار پا به فرار گذاشت و به بیشه زاری پر از درختان میوه که درکنار ساحل دریا بود ، گریخت .
" کار داناه" بالای درخت انجیری رفت و روی یکی از شاخه های آن نشست . و به یاد روزگار پادشاهی اش آه بلندی کشید و با خودش زمزمه کرد : « آه ، ای دنیای بد ! روزی بالا می بری و روز دیگر بر زمین می کوبی . عمری در ناز و نعمت بودم و حالا در دوران پیری باید تک و تنها روی این درخت زندگی کنم .»
روزها گذشت و کم کم " کار داناه " به آن درخت و بیشه عادت کرد . از انجیرهایش می خورد و روز و شب را به تنهایی می گذراند . یک روز همان طور که بالای درخت نشسته بود و انجیر می خورد ، یکی از انجیرها از دستش رها شد و توی آب افتاد . لاک پشتی که زیر درخت استراحت می کرد ، انجیر را دید . داخل آب رفت و آن را خورد. از طعمش لذت برد. " کار داناه " هم که از صدای افتادن انجیر در آب خوشش آمده بود، یک انجیر می خورد و یکی هم داخل آب می انداخت. آن پایین هم سنگ پشت چشم انتظار افتادن انجیر دیگری بر آب بود . تا یکی می افتاد ، فوراً آن را بر می داشت و می خورد . سنگ پشت که فکر می کرد انجیرها را کسی از بالای درخت برای او می اندازد ، از معرفت و لطف او خوشش آمد و مهرش بر دلش نشست . از پایین درخت فریاد زد : « ای دوست تازه و ندیده ام ! هر که هستی از لطف و سپاس تو متشکرم . خوراکی هایی را که برای من پایین می اندازی ، بسیار خوشمزه و دلچسب است . »
" کار داناه " از لا به لای شاخه ها به زمین نگاه کرد و سنگ پشتی را دید که پایین درخت و نزدیک آب ایستاده است . سلامی کرد و گفت : « دوست تازه من ! بسیار خوشحالم که تو این جایی . از تنهایی خسته شده بودم . وجود تو نعمت گرانبهایی است. الان پایین می آیم تا از نزدیک با همدیگر آشنا شویم .» بعد با چند پرش از درخت پایین آمد و روبروی سنگ پشت ایستاد و گفت : " سلام سنگ پشت عزیز ! " لاک پشت گفت : " سلام بر تو ای شادی مهربان ! باز هم از تو ممنونم . راستی بگو ببینم از کجا آمده ای و به کجا می روی ؟ این جا چه کار می کنی ؟ "
" کار داناه " قصه زندگی اش را برای سنگ پشت تعریف کرد و در پایان گفت : « حالا هم این جا در خدمت تو هستم . چه خوب شد تو را دیدم . داشتم از تنهایی دق می کردم .»
سنگ پشت گفت : " من هم از دیدن تو بسیار خوشحالم . امیدوارم دوستان خوبی برای هم باشیم ." چند روزی گذشت و آن دو در کنار هم به خوبی زندگی می کردند . دوستانی صمیمی شده بودند و از هر دری سخن می گفتند. سنگ پشت که زن و بچه داشت ، به کلی آنها را از یاد برده بود . پیدا کردن دوست تازه چنان او را سرگرم کرده بود که به چیز دیگری فکر نمی کرد. انگار نه انگار که کسان دیگری چشم به راه و نگران او هستند. زن سنگ پشت که از غیبت چند روزه شوهرش ناراحت و غصه دار بود ، شب و روز خوابش نمی برد . نمی دانست چه بلایی سرش آمده . صبح تا شب چشم به راه او می ماند ، شاید از او خبری شود . اما هیچ اثری از شوهرش نبود . انگار آب شده بود و در زمین فرو رفته بود . یک روز که تنها نشسته بود و به دوردستها نگاه می کرد ، همسایه اش را دید . زن همسایه که او را غمگین دید ، پرسید « چه شده ؟ چرا این قدر ناراحتی ؟ »
سنگ پشت آهی کشید و گفت : « دست روی دلم نگذار . خواهر ! چه بگویم که نگفتنم بهتر است . نگرانم. چند روز است که شوهرم از لانه بیرون رفته و برنگشته . کجا بروم ؟ نمی دانم . »
سنگ پشت همسایه جلوتر آمد و گفت : « من می دانم شوهرت کجاست ! » زن سنگ پشت با هیجان گفت : " می دانی ؟ کجاست ؟ بگو و مرا از نگرانی رها کن .»
زن همسایه گفت : " دو سه روز پیش که در بیشه نزدیک ساحل می گشتم ، او را دیدم که با شادی نشسته است و حرف می زند. انگار تازه با هم دوست شده بودند . حتماً این دوستی جدید باعث شده به خانه نیاید ." سنگ پشت گفت : " یعنی دوستی با آن شادی مهم تر و عزیزتر از من و بچه هایش است ؟ سنگ پشت گریه کرد . سنگ پشت همسایه با دلسوزی گفت : « نگران نباش . از گریه کردن ، کاری درست نمی شود . به جای گریه و زاری باید به فکر راه چاره ای بود . »
سنگ پشت گفت : " من که نمی دانم چه کار باید بکنم ... "
زن همسایه گفت : " بهترین راه چاره ، کشتن شادی است . باید او را از بین ببری تا شوهرت دوباره به سر زندگی برگردد . نقشه ای دارم . تو خودت را به مریضی بزن و بقیه کارها را به من واگذار کن . فقط وقتی شوهرت را آوردم ، هی آه و ناله کن . "
سنگ پشت همسایه خداحافظی کرد و راه افتاد تا به محل سنگ پشت رسید . سنگ پشت از دیدن سنگ پشت همسایه در آن جا تعجب کرد و علت آمدنش را پرسید . سنگ پشت همسایه با ناراحتی گفت : « واقعاً تو خیلی خونسرد و بی خیال هستی . الآن چند روز است که از خانه بیرون آمده ای و اصلاً فکر نمی کنی که زن و بچه هایت تنها هستند و ممکن است برای آنها اتفاقی افتاده باشد . »
سنگ پشت گفت : " حق با توست . من آنها را فراموش کرده بودم . حالا مگر اتفاقی افتاده ؟ "
زن همسایه گفت : " چند روز است که زنت بیمار شده و مرتب تو را صدا می کند ."
سنگ پشت که از شنیدن بیماری همسرش بسیار ناراحت شده بود گفت : " خدا مرا ببخشد ." بعد به میمون گفت : " شادی عزیز ، مجبورم تو را ترک کنم و به خانه برگردم . قول می دهم باز هم به دیدنت بیایم . خداحافظ ! " کار داناه " با تأسف به سنگ پشت گفت : « واقعاً از شنیدن این خبر ناراحت شدم . اگر کاری از دستم بر می آید ، مرا بی خبر نگذار . با کمال میل انجام می دهم . » سنگ پشت تشکر و کرد و به نزد همسرش بازگشت . ( این داستان ادامه دارد ) ( کلیله و دمنه ) .

چنین حکایت کنند  عاقبت ريختن خون يک انسان بي گناه ، مجازات قاتلان اوست

آورده اند که :
مرد پرهيزگاري در يکي از شهرهاي ولایت فارس زندگي مي کرد . او را درويش دانا دل مي ناميدند و همه به خاطر نیکی هایش به او احترام مي گذاشتند . يک سال قصد کرد به زيارت خانه خدا برود . تصميم گرفت خودش به تنهایي سفر را آغاز کند تا بتواند مکانهاي ديدني را در مسير خود ببيند . مراسم حج آن سال در فصل تابستان انجام مي شد . بنابراين مرد دانا دل ، سفر خود را قبل از سال نو آغاز کرد . وی بار و بنه خود را بر دوش گرفت و حرکت کرد . او در طول روز پياده مي رفت و شب را در یک روستاي بین راه استراحت مي کرد . روز سوم در وسط بيابان به کاروانسراي ويرانه اي رسيد که مخفي گاه راهزنها بود . دزدان به محض آن که ديدند او تنهاست، خوشحال شدند. مطمئن بودند که او نمي تواند از خودش دفاع کند. بنابراين دور او حلقه زدند . دانادل وقتی خود را در محاصره دزدان دید ، عصايش را انداخت و به دزدان گفت : " دقيقه ای صبر کنيد . من تنها و ضعيف هستم، حال آن که شما چند مرد قوي هستيد. عاجزانه از شما مي خواهم اول به حرفهايم گوش کنید، بعد هرچه خواستيد انجام دهيد." دزدان گفتند : " وقت را با حيله و نيرنگ تلف نکن . تو نمي تواني با مکر و حيله از دست ما فرار کني." مرد گفت : " من قصد فريب ندارم . بايد به شما بگويم که پول زيادي همراه ندارم و لباسهاي فقيرانه من به درد شما نمي خورد . من درويشِ قصد زیارت مکه را دارم . مزاحم من شدن در شأن شما نيست. درست است که کار شما دزدي است ، اما اميدوارم که هنوز در وجود شما لطف و بخشش باقي مانده باشد . برويد و کس ديگري را که پول زيادي دارد ، غارت کنيد . دور از انصاف است که عليه من به زور متوسل شويد . " یکی از دزدها گفت :" حالا مي بينيم که تو مي خواهي با حرفهايت ما را فريب دهي و فرار کني . براي ما رسوايي دارد که با اين حرفها بتواني خود را از چنگال ما رها کني. ما هر چيزي را که گير بياوريم غارت مي کنيم . اگر مي خواستيم بين خوب و بد را تشخيص بدهيم ، آن وقت مثل بقيه انسانها کار می کردیم و با شرافت زندگي مي کرديم ." دانا دل گفت : " بسيار خوب ، حالا که شما نمي خواهيد به حرف حساب گوش کنيد ، کوله بار مرا که در آن کمي پول و کالا است ، برداريد و بگذاريد به زيارت خانه خدا بروم ." سر دسته دزدها گفت :" تو چه آدم ساده اي هستي . فکر مي کني با بچه سر و کار داري ؟ اگر ما بگذاريم بروي ، مخفي گاه ما را به بقيه اطلاع می دهی تا ما را دستگير کنند . بهتر است وصيت کني و براي مرگ آماده شوي ."
دانا دل گفت : " البته شما مي توانيد مرا بکشيد. اما ريختن خون بي گناه براي شما عاقبت خوشی ندارد . شما به دست عدالت گرفتار می شوید و مجازات کار خود را خیلی زود دريافت می کنید . " دزدان با صداي بلند خنديدند و گفتند : " در این بیابان ، عدالت چگونه اجرا می شود . چه کسي شهادت خواهد داد ؟ ما راهزن هستيم و تو کشته خواهي شد و هيچ کس ديگري اين جا نيست که اين را ببيند ، همين و بس ." سپس او را احاطه کردند . دانادل که ديگر اميدي به رحم و دلسوزي دزدان نداشت ، به راست و چپ نگریست ، به این انتظار که کسي او را نجات دهد. اما هيچ اثری از نجات دهنده ای دیده نمی شد . تنها چيزي که غير از دانادل و دزدان وجود داشت ، دسته اي سار بود که بالاي سر آنها مشغول پرواز بودند و با جيک جيک خود، سر و صداي زيادي به راه انداخته بودند . دانادل در اوج نااميدي به پرنده ها نگریست و گفت : " اي پرنده ها به پايين نگاه کنيد و شاهد باشيد که من به دست اين قاتلان بي رحم گرفتار شده ام و می خواهند مرا بکشند . شاهد من باشید و انتقام مرا از آنها بگيرید."
دزدان دوباره خنديدند و گفتند : " چه آدم ساده اي هستي ؟ نامت چيست ؟ " درویش جواب داد : " دانادل " سر دسته دزدها گفت :" چه اسم عجيبي داري. اسم تو به معناي حکيم و دانشمند است، حال آن که تو آن قدر احمقي که از پرنده هاي آسمان مي خواهي انتقام تو را بگيرند . براي کشتن مرد احمقي مثل تو، هيچ مجازاتي وجود ندارد ." سپس او را کشتند و اموال او را برداشتند و رفتند . آنها هر وقت به ياد مي آوردند که دانادل از پرنده ها مي خواست انتقام او را بگيرند ، مي خنديدند .
روز بعد ، چند مسافر از کاروانسرا عبور کردند و پس از آن که از مرگ دانادل مطلع شدند ، خبر آن را به همه اطلاع دادند . کسانی که دانادل را دوست داشتند ، از شنيدن اين خبر بسيار غمگين شدند و مراسم سوگواري باشکوهي برايش ترتيب دادند . همه انتظار داشتند که هرچه زودتر قاتلان دستگير شوند ، چرا که معتقد بودند ريختن خون انسان بي گناه ، عاقبت دامن قاتلان او را خواهد گرفت .
يک سال گذشت و بار ديگر سال نو فرا رسيد . روز سيزدهم نوروز ، وقتي که طبق رسم معمول ، مردم به طور دسته جمعي به خارج از شهر رفتند تا از تفرّج در طبیعت لذت ببرند ، قاتلان دانادل هم آن جا بودند . آنان زير يک درخت ، نزديک آشنايان دانادل نشسته بودند و اوقاتي خوش داشتند . هيچ کس فکر نمي کرد که اينها همان دزدان جنایتکار هستند که دارند مثل ديگران خوش مي گذرانند .
در آن روز بهاري ، تعداد زيادي گنجشک هم در حال لذت بردن از هواي خوب آن روز بودند . پرواز مي کردند ، روي شاخه هاي درختان مي نشستند و جيک جيک مي کردند . بعضي وقتها صداي جيک جيک آنها آن قدر بلند بود که مردمي که زير درخت نشسته بودند ، اذيت مي شدند . اين باعث شد مردم پرنده ها را بترسانند تا بروند . گنجشکها از روي آن درخت بلند شدند و بر روي درخت ديگري نشستند و باز سر و صدا را به راه انداختند . اين بار گنجشکها به سراغ درختي رفتند که دزدان زير آن نشسته بودند و با صداي جيک جيک خود ، حوصله دزدها را سر بردند . يکي از آنها با صداي بلند گفت : " ببينيد اين پرنده ها چه سر و صدايي براه انداخته اند ." ديگري درحالي که مي خنديد جواب داد: " فکر کنم آمدند تا انتقام خون دانادل را بگيرند." ديگري گفت : " نه اينها گنجشک هستند ، درحالي که پرنده هايي که دانادل خواست شاهدان او باشند ، سار بودند ." ديگري به دنبال حرف او گفت :" درواقع دانادل خيلي احمق بود که از پرنده ها خواست شاهدان او باشند." آنها با صداي بلند به صحبت خود درباره دانادل ادامه دادند و به مردمي که در اطراف آنها بودند ، توجهي نداشتند . آشنایان دانا دل که در آن جا بودند ، با شنيدن اين کلمات ، به يکديگر گفتند : " اينها با ديدن گنجشکها و صداي جيک جيکشان ، مرگ دانا دل را يادآوري مي کنند . رازي وجود دارد که اين اشخاص از آن باخبرند. ما بايد رابطه بين دانادل و پرنده ها را کشف کنيم ."
آنها بلافاصله آنچه را که دیده و شنیده بودند ، به حاکم شهر گزارش دادند . دزدان خيلي زود دستگير شدند. آنها به جرم خود اعتراف کردند و مجازاتي که سزاوار آنها بود ، اجرا شد . به این ترتیب ، پرنده ها وظيفه خود را به عنوان شاهد انجام دادند . عاقبت ريختن خون يک انسان بي گناه ، مجازات قاتلان اوست . ( کلیله و دمنه )

داستان ضرب المثل ِجدید: " سوداگر پنیر را در شیشه می خورد. "

در شهری بازرگانی زندگی می کرد که به پول و ثروت بسیار علاقه داشت . او هرچه می توانست سکه روی سکه می گذاشت و کمتر خرج می کرد . بازرگان از این نوع زندگی بسیار راضی و خرسند بود ، اما زن و فرزندان او در رنج و سختی زندگی می کردند . بازرگان پسری داشت که از میان خوردنیهای دنیا پنیر را خیلی دوست داشت . بازرگان برای این که مبادا پسرش پنیر خوار بزرگی بشود ، فکری کرد . او همه پنیرهای خانه را در شیشه گذاشت و به پسرش گفت : " دیگر حق نداری به پنیر لب بزنی تا من بگویم ". پسر گفت : " پدر مگر پنیر زهر است ؟ " پدر گفت : " برای تو از زهر هم بدتر است . من از حالا باید به فکر آینده تو باشم . اگر تو را به حال خودت رها کنم ، کار را به جایی می رسانی که وقتی بزرگ شدی ، روزانه بسیار پنیر می خوری . " بازرگان شیشه پنیر را در الماری گذاشت و گفت : " هر وقت پنیر خواستی ، به خودم بگو تا برایت بیاورم . اگر به حرفهای من گوش کنی تا سالهای سال پنیر می خوری و باز هم پنیر در شیشه هست . "
پسر هرچه فکر کرد ، عقلش به جایی نرسید که چطور ممکن است سالها از پنیرهای توی شیشه بخورد و باز هم شیشه پر از پنیر باشد . فردای آن روز نزد پدر رفت و گفت : " پدر جان من گرسنه ام ، پنیر می خواهم ." پدر گفت : " پنیر برای چه می خواهی ؟ " پسر گفت : " یعنی چه ؟ خوب پنیر را می خورند دیگر ..." پدر گفت : " پس برو نان هم بیاور ." پسر رفت و نان آورد . پدر در الماری را باز کرد و شیشه پنیر را بیرون آورد و روبروی پسر بر زمین گذاشت . بعد لقمه نانی از پسرک گرفت . آن را به شیشه مالید و در دهان گذاشت و گفت : " به به چه پنیری ! حالا نوبت توست ." پسر هم همین کار را کرد . نان را به شیشه مالید و خورد و گفت : " عجب پنیری " و چند لقمه خورد تا سیر شد . از آن روز به بعد ، همین رویه معمول شد . هر وقت که پسر گرسنه می شد ، به پدر می گفت که در الماری را باز کند و به او نان و پنیری بدهد تا سیر شود.
یکی از روزها ، بازرگان جایی رفت و دیر به خانه آمد . پسر به سراغ الماری رفت . هر کاری کرد نتوانست قفل آن را باز کند . به همین دلیل ، نان را به قفل در الماری مالید و خورد . پدر به خانه برگشت و منتظر بود که پسرش بگوید که گرسنه است ، اما او چیزی نگفت . پدر گفت : " چرا حرف نمی زنی . مگر گرسنه نیستی ؟ "
پسر گفت : " من امروز نان و پنیر خوردم " . پدر پرسید : " چطور خوردی ؟ " پسر گفت :" خیلی گرسنه بودم ، ولی نتوانستم درِ آن را باز کنم . چند لقمه به در گنجه مالیدم و آن قدر خوردم تا سیر شدم . بازرگان تا این حرف را شنید ، سیلی محکمی به صورت پسرک زد و گفت : " یک روز نتوانستی صبر کنی و جلوی شکمت را بگیری ؟ " پسر گریه کنان گفت : " چرا می زنی پدر ؟ من که پنیر نخوردم ." پدر با ناراحتی گفت : " پس چی خوردی ؟ یک روز نتوانستی قناعت کنی ؟ با این کاری که امروز کردی ، بدان که هیچ وقت کاسب و سوداگر ( = بازرگان ) نمی شوی . مگر نشنیده ای که " سوداگر پنیر را در شیشه می خورد . "
از آن پس ، اگر کسی به جای صرفه جویی و قناعت در زندگی ، به اشتباه ، به خود و دیگران سخت بگیرد ، این ضرب المثل مصداق ِ حال اوست : " سوداگر پنیر را در شیشه می خورد . "