*** آورده اند که :
مرغ ماهیخواری در کنار برکه اي نشسته بود و به ماهیهای ریز و درشتی که در آب شنا می کردند ، نگاه می کرد . ماهیخوار ماهیها را می دید و حسرت می خورد . چرا که دیگر آنقدر پیر و ناتوان شده بود که نمی توانست حتی کوچکترین ماهی را هم بگیرد و بخورد . پشت چشمهای آرام او ، دنیایی از غم و حسرت بود ، چرا که اگر روزگار به همین صورت پیش می رفت ، از گرسنگی هلاک می شد . همانطور که به آب خیره شده بود ، با خود فکر کرد حیله ای به کار ببرد تا بتواند به اين وسيله شکمش را سير کند . پس لب برکه ، کنار خانه خرچنگ نشست و آه و ناله کرد . خرچنگ از او پرسيد : " چرا اینقدر گرفته و ناراحتی ؟ " مرغ ماهیخوار به خرچنگ گفت : " این دنیا که جای شادی و خنده برای من نمی گذارد . مدتهاست که کنار این برکه زندگی می کنم . امروز دو ماهیگیر از اینجا می گذشتند . وقتی که چشمه پر از ماهی را دیدند ، قرار گذاشتند دو سه روز ديگر ، پس از آنکه ماهيهاي درياچه ديگري را گرفتند ، به اينجا بيايند و همه ماهيها را بگيرند
. "
خرچنگ اين خبر را به ماهيها رساند و آنها که وحشت زده بودند ، دور او جمع شدند . یکی از ماهیها گفت : " حالا چطور از این برکه بیرون برویم ، ما که خودمان نمی توانیم این کار را بکنیم . تنها کسی که می تواند به ما کمک کند ، مرغ ماهیخوار است ، باید به سراغ او برویم . ماهيها با خرچنگ به کنار ساحل آمدند تا با ماهيخوار مشورت کنند . ماهيخوار که بيکار و بيحال کنار برکه نشسته بود تا ماهيها را ديد خوشحال شد ، فهميد که نقشه اش دارد عملي مي شود . ماهيها از او پرسيدند : " فکر مي کني ماهيگيرها چند وقت ديگر بر مي گردند ؟ " ماهيخوار بالهايش را جمع کرد و گفت : " دقيقا ً نمي دانم ، ولي آنطور که فهميدم يکي دو روز ديگر بر مي گردند ." ماهيها گفتند : " آيا حاضري به ما کمک کني ؟ " ماهيخوار که منتظر اين پيشنهاد بود ، گفت : " البته که کمک مي کنم . درست است که ما با هم دشمنيم ، اما وقت گرفتاري بايد به يكديگر کمک کنيم . کمي دورتر از اينجا برکه اي را مي شناسم که دست هيچ صيادي به آن نمي رسد ، اما از آنجايي که پير و ضعيف هستم ، نمي توانم همه شما را يک جا ببرم . اين کار ، يکي دو روز طول مي کشد . " ماهيها قبول کردند . مرغ ماهيخوار کارش را شروع کرد و هر روز دو نوبت ، هر بار هم چند ماهي را با خود مي برد . ماهيخوار حيله گر چند روز اين کار را ادامه داد و شکم خود را از ماهي پر کرد . بعد از چند روز خرچنگ به ماهيخوار گفت : " خيلي دوست دارم درياچه جديد را ببينم و از سلامتي و شادابي ماهيان براي دوستانشان خبر بياورم ." ماهيخوار با خود گفت : " حالا که خرچنگ نگران حال ماهيهاست ، ممکن است موجب شود که ماهيهاي ديگر به من شک کنند . بهتر است او را هم به دوستانش ملحق کنم تا از شر اين موجود مزاحم خلاص شوم . " بنابراين به خرچنگ گفت : " فکر بسيار خوبي است . همين الان برويم . بيا روي پشت من بنشين تا به آنجا برويم . يک ساعت بيشتر طول نمي کشد ، زود بر مي گرديم . " خرچنگ پذيرفت . بر پشت او نشست و در آسمان پرواز کردند . ماهيخوار قصد داشت خرچنگ را از آنجا دور کند و او را در جاي پرت و دور افتاده اي رها کند . اما خرچنگ با هوش که استخوان ماهيها را در پايين تپه ديد ، به حقيقت پي برد و فهميد که ماهيخوار به ماهيها را فریب داده و به جاي اينکه آنان را به جاي امني ببرد ، آن بيچاره ها را خورده است . خرچنگ فهميد که زندگي خودش هم در خطر است . تصميم گرفت که انتقام ماهيها را از او بگيرد . خرچنگ خودش را به دور گردن ماهيخوار انداخت و با پنجه هاي استخواني اش گردن او را فشار داد . مرغ ماهيخوار خفه شد و هر دو روي زمين افتادند . خرچنگ بعد از اينکه از مرگ ماهيخوار مطمئن شد ، گردن او را رها کرد و با عجله به سوي ماهيها برگشت تا خبر حيله گري مرغ ماهيخوار را و مردن او را به آنها بدهد . ماهيها به خاطر از دست دادن دوستان خود ، غمگين شدند . اما ياد گرفتند که حرفهاي دشمن را باور نکنند و هرگز از او انتظار خيرخواهي نداشته باشند
.
( از : کليله و دمنه )

مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از اين دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به اميد که ماندی ؟
( شعر از فريدون مشيري