ضرب المثل (20) استاد ! عَلَم
|
و اما داستان اين قسمت در روزگاران گذشته خياطي بود که لباسهاي خوبي مي دوخت ، اما يک عادت خيلي بد داشت و آن اين بود که از پارچه هايي که مردم براي دوختن لباس نزد او مي آوردند ، يک تکه مي بريد و براي خودش کنار مي گذاشت . استاد خياط از اين تکه پارچه ها براي خودش لحاف چهل تکه درست مي کرد و براي بچه هايش لباسهاي رنگارنگ مي دوخت . گاهي وقتها هم اين تکه پارچه ها را به بازار مي برد و مي فروخت . يک بار هم تصميم گرفت که از تکه پارچه ها ، عَلَمي براي مراسم عزاداري درست کند تا همه از او تشکر کنند و بگويند مرد با خدايي است. يک شب خياط ، خسته از کار روزانه به خانه آمد ، شام را خورد و خوابيد . در خواب ديد که روز قيامت شده است و فرشته ها مشغول رسيدگي به کارهاي خوب و بد مردم هستند وقتي نوبت بررسي کارهاي استاد خياط رسيد ، يکي از فرشته ها گفت : " خياطي که از پارچه هاي همه مشتريهايش دزدي مي کرده ، رسيدگي نمي خواهد او را به جهنم ببريد ! " استاد خياط فهميد که دزديهاي کوچک کوچک ، کار دستش داده است . شروع به التماس کرد . اما فايده اي نداشت . دو تا از فرشته ها ، دستهاي خياط را گرفتند و او را به سمت جهنم بردند . به دروازه جهنم که رسيدند ، استاد خياط چيز عجيبي ديد . عَلَمي رنگارنگ را ديد که وسط شعله هاي آتش مي سوخت . عَلَم با تکه پارچه هاي رنگي درست شده بود . خياط متوجه شد که آن عَلَم وسط جهنم ، درست از همان پارچه هايي درست شده که خودش براي ساختن عَلَم کنار گذاشته است . فهميد که اين عَلَم ، نتيجه کارهاي نادرست اوست . فرشته ها خياط را به سوي جهنم بردند که ناگهان خياط از خواب پريد . تمام بدنش از عرق خيس شده بود . هنوز هم داغي آتش عَلَم سوزان را حس مي کرد . توي رختخواب نشست . ليوان آبي خورد تا حالش بهتر شود . به فکر کارهاي خلافي که کرده بود ، افتاد . تصميم گرفت که ديگر از پارچه هاي مشتريانش ندزدد و اين کار زشت را ترک کند . اما از آنجا که گفته اند : " ترک عادت موجب مرض است " ، دست کشيدن از کار بدي که سالهاي سال به آن عادت كرده بود ، برايش بسيار دشوار بود. |