و اما داستان اين قسمت  در روزگاران گذشته خياطي بود که لباسهاي خوبي مي دوخت ، اما يک عادت خيلي بد داشت و آن اين بود که از پارچه هايي که مردم براي دوختن لباس نزد او مي آوردند ، يک تکه مي بريد و براي خودش کنار مي گذاشت . استاد خياط از اين تکه پارچه ها براي خودش لحاف چهل تکه درست مي کرد و براي بچه هايش لباسهاي رنگارنگ مي دوخت . گاهي وقتها هم اين تکه پارچه ها را به بازار مي برد و مي فروخت . يک بار هم تصميم گرفت که از تکه پارچه ها ، عَلَمي براي مراسم عزاداري درست کند تا همه از او تشکر کنند و بگويند مرد با خدايي است. يک شب خياط ، خسته از کار روزانه به خانه آمد ، شام را خورد و خوابيد . در خواب ديد که روز قيامت شده است و فرشته ها مشغول رسيدگي به کارهاي خوب و بد مردم هستند وقتي نوبت بررسي کارهاي استاد خياط رسيد ، يکي از فرشته ها گفت : " خياطي که از پارچه هاي همه مشتريهايش دزدي مي کرده ، رسيدگي نمي خواهد او را به جهنم ببريد ! " استاد خياط فهميد که دزديهاي کوچک کوچک ، کار دستش داده است . شروع به التماس کرد . اما فايده اي نداشت . دو تا از فرشته ها ، دستهاي خياط را گرفتند و او را به سمت جهنم بردند . به دروازه جهنم که رسيدند ، استاد خياط چيز عجيبي ديد . عَلَمي رنگارنگ را ديد که وسط شعله هاي آتش مي سوخت . عَلَم با تکه پارچه هاي رنگي درست شده بود . خياط متوجه شد که آن عَلَم وسط جهنم ، درست از همان پارچه هايي درست شده که خودش براي ساختن عَلَم کنار گذاشته است . فهميد که اين عَلَم ، نتيجه کارهاي نادرست اوست . فرشته ها خياط را به سوي جهنم بردند که ناگهان خياط از خواب پريد . تمام بدنش از عرق خيس شده بود . هنوز هم داغي آتش عَلَم سوزان را حس مي کرد . توي رختخواب نشست . ليوان آبي خورد تا حالش بهتر شود . به فکر کارهاي خلافي که کرده بود ، افتاد . تصميم گرفت که ديگر از پارچه هاي مشتريانش ندزدد و اين کار زشت را ترک کند . اما از آنجا که گفته اند : " ترک عادت موجب مرض است " ، دست کشيدن از کار بدي که سالهاي سال به آن عادت كرده بود ، برايش بسيار دشوار بود.
خياط براي اينکه عادت بد گذشته به سراغش نيايد ، فکري کرد صبح روز بعد که به مغازه خياطي اش رفت ، شاگردش را صدا کرد و گفت : " ديشب براي من اتفاقي افتاده که به زشتي کارم پي برده ام و توبه کرده ام . از اين به بعد هر وقت خواستم از پارچه مشتريها بدزدم ، تو به من بگو ، استاد ! عَلم
"
شاگرد گفت : " چشم . اما عَلم چه ربطي به توبه شما دارد . " خياط گفت : " اين فضولي ها به تو نيامده . تو فقط عَلم را به ياد من بياور و ديگر کارت نباشد
."
از آن به بعد ، هر وقت ، خياط قيچي بر مي داشت تا تکه اي از پارچه مشتريهايش را ببرد و بدزدد ، شاگرد مي گفت : " استاد عَلم ". خياط هم استغفرالله مي گفت و از کار زشت خود دست مي كشيد . اوضاع همين طور به خوبي مي گذشت تا اينکه يک روز ، يکي از مشتريها پارچه بسيار زيبا و گرانقيمتي نزد خياط آورد تا برايش لباسي بدوزد . خياط پس از رفتن مشتري ، چند بار پارچه را كه زربفت بود ، زير و رو کرد و از زيبايي و گرانبها بودن آن تعريف کرد . او قيچي را برداشت تا پارچه را ببرد و بخشي از آن را نيز براي خود بردارد . خياط تا قيچي را برداشت ، شاگرد گفت : " استاد عَلم " . خياط دست از بريدن پارچه برداشت ، اما زيبايي و گرانقيمتي پارچه ، وسوسه اش کرد و دست به کار شد . شاگرد فرياد زد : " استاد عَلم ! استاد عَلم ! " خياط در حالي که توبه اش را شکسته بود و مشغول بريدن پارچه زربفت بود ، داد زد : " استاد عَلم ، درد و ورم . زري نبود جزء عَلم
" "
شاگرد فهميد که کار از کار گذشته و خياط توبه اش را شکسته است . پس سکوت کرد . از آن به بعد ، وقتي بخواهند به کسي يادآوري کنند که تو در گذشته کارهاي زشتي کرده اي ، اما حالا توبه کرده اي و بايد مواظب رفتارت باشي ، مي گويند : " استاد ! عَلم."