آورده اند که : باغبان با ذوق و سلیقه ای بود که باغ بسیارمرتب و زیبایی داشت و انواع گلهای زیبا و خوشبو را در آن پرورش مي داد . او با آنكهپير بود ، هر روز صبح قبل از طلوع آفتاب در باغ قدم می زد و از هوای تازه صبح لذتمی برد . او صبح زود به چمنهای سبز و گیاهان و گلها خیره می شد و عطر خوش آنها رااستشمام می کرد . لذا همیشه سرخوش و با نشاط بود . به همین خاطر ، دوستانش او راپیرمرد زنده دل می نامیدند . مانند مردم دیگر ، او نيز اعتقاد داشت کسی که هر روزصبح زود از خواب بیدار شود و چند دقیقه ای کنار گلها و گیاهان قدم بزند ، هرگز پیرنخواهد شد و همیشه شاد و زنده دل باقی خواهد ماند. باغبان در باغ خود ، انواع گلهارا جمع کرده بود و از ميان همه آنها شیفته بوته گل سرخ بود که گلهای آن زیباتر وخوش بوتر از گلهای دیگر است . او هر روز به آن خیره می شد و گلهای آن را یک به یکمی بوئید و با خود می گفت : بلبلها حق دارند که عاشق گل سرخ شوند . گلهای سرخ ، لذتزندگی و شادی بخش روح و روان هستند . یک روز صبح قبل از طلوع آفتاب ، در حالی کهباغبان در باغ قدم می زد ، به بوته گل سرخ مورد علاقه اش رسید . او متوجه شد یکبلبل روی شاخه بوته گل سرخ نشسته و گلبرگهای آن را یکی یکی می کند . بلبل سرش را درگلبرگها فرو می برد و آواز می خواند . او طوری نگاه می کرد که گويي از بودن در کنارگل ، خوشحال است . بلبل آواز مي خواند و گلبرگها را يکي يکي مي کند تا اينکه تمامگل را پرپر کرد. باغبان پیر ، مدتی آرام ایستاد و به آواز بلبل گوش داد . ازدیدن شادی بلبل درکنار گلها خوشحال شد . اما برای گلبرگهای گل که اطراف بلبلپراکنده شده بود ، ناراحت بود . بعد از مدتی پرنده فهمید که باغبان او را تماشا میکند ، پرواز کرد و رفت. روز بعد باغبان دوباره همین اتفاق را مشاهده کرد . دیدکه بلبل درحالی که گل را پرپر می کند ، آواز می خواند و با دیدن پیرمرد ، پرواز میکند و می رود. باغبان با دیدن پرپر شدن گل عزیزش ، غمگین شد و با خود گفت بلبلحق دارد که عاشق گل سرخ باشد ، اما گل برای دیدن و بوئیدن است ، نه پرپر کردن . ایندور از انصاف است ، من زحمت زیادی کشیدم تا این گلها را پرورش دادم . چرا باید بلبلآنها را از بین ببرد ؟ روز سوم او بلبل را ديد كه آواز مي خواند و با گل سرخ وگلبرگهای پراكنده روی زمین ، صحبت مي كند . عصبانی شد و گفت : مجازات بلبلی که ازآزادیش سوء استفاده کند ، قفس است . او زیر بوته گل سرخ ، تور پهن کرد و بلبل را بهدام انداخت و او را در قفس زندانی کرد . آن گاه گفت: تو قدر آزادی خودت را ندانستی، پس حالا باید در این قفس بمانی تا بفهمی عاقبت کندن گلبرگ های گل چیست ؟ بلبل بهزنداني بودن خود ، معترض شد و گفت : " دوست عزیز ، من و تو عاشق گل سرخ هستیم . توگلها را پرورش می دهی و مرا خوشحال می کنی ، در عوض از آواز خواندن من لذت می بری . من نيز می خواهم مانند تو آزاد باشم و در باغ گردش کنم . دلیل تو برای زندانی کردنمن چیست ؟ اگر می خواهی آواز مرا بشنوی ، لانه من باغ توست و من شب و روز در آنچهچهه خواهم زد . اگر زنداني کردن من دلیل دیگری دارد ، خواهش مي کنم به من بگو؟" باغبان پاسخ داد : " تا آنجا که مربوط به آواز و چهچهه باشد ، من با تو موافقم . اما تو شادی مرا با صدمه زدن به گلهای عزیزم بر هم زده ای . وقتی تو آزاد هستي وآواز مي خواني ، انگار کنترل خودت را از دست مي دهي و گلهاي مرا پرپر مي کني . اينمجازات به خاطر انجام کار بد توست تا درس عبرت برای دیگران باشی." بلبل گفت : " ای مرد بی انصاف ، تو با زندانی کردن من ، قلب مرا می شکنی و روح مرا آزار مي دهي . آن وقت از مجازات حرف می زنی ؟ آیا فکر نمی کنی که گناه تو بیشتر است ؟ چون تو قلبیرا شکستی ، حال آنکه من فقط یک گل را پرپر کردم." حرفهای بلبل ، باغبان را خیلیتحت تأثیر قرار داد . او آن قدر از جواب پرنده خوشش آمد که آن را آزاد کرد . بلبلپرواز کرد و روی شاخه ای از بوته گل سرخ نشست و به پیرمرد گفت : " چون تو به منخوبی کردی ، من هم می خواهم آن را تلافی کنم . یک ظرف پر از سکه های طلا زیرزمینوجود دارد و درست در همان جایی که ایستاده ای دفن شده است . آن را بردار و خوشحالباش." باغبان زمین را کند ، ظرف طلا را يافت و به پرنده گفت : " تعجب می کنم کهتو ظرف زیرزمین را ديدي ، اما دامی را که برای تو پهن کرده بودم ، ندیدی." بلبلگفت : " اين مسأله دو دلیل دارد . اول آنکه علیرغم دانایی ، ممکن است يك موجود بهعلت برخی موقعیت های پیش بینی نشده که ما آن را تقدیر می نامیم ، گرفتار شود . دومآنکه من عاشق طلا نیستم ، لذا وقتی آن را می بینم ، به آن اهمیتی نمی دهم . اما بهخاطر این که عاشق گل سرخ هستم ، آن قدر شیفته آن شدم که تمام حواسم به بوته گل سرخبود و متوجه دام تو نشدم . هر چیزی که از حد خودش تجاوز کند ، سبب رنج و زحمت ميشود ، حتی عشق زیاد هم می تواند این نتیجه را داشته باشد." بلبل این حرفها راگفت و پرواز کرد و رفت تا زیبایی گلها را تحسین کند. ( حکايت از کليله و دمنه )