حکايت خداوند کسي را که خشم خود را فرو بخورد و از خطاي مر, دوست دارد
*** آورده اند که:
در روزگاران گذشته ، پادشاهي دو وزير داشت . يکي مهربان و پاکدل ، ديگري حسود و بدکردار بود . وزير حسود و بد زبان از وزير مهربان خوشش نمي آمد و هر روز به دنبال فرصتي مي گشت تا به او ضربه بزند و موقعيت او را پيش پادشاه خراب کند. اما وزير مهربان ، تمام بدجنسي هاي او را مي ديد و از توطئه هاي او با خبر بود و سکوت مي کرد .
از قضا ، روزي از روزهاي خوب خدا ، مردي را دست بسته به نزد پادشاه آوردند ، وقتي که علت را جويا شدند ، سرکرده سربازان گفت که : اين مرد از پادشاه بدگويي کرده و در کوچه و بازار از ظلم و ستم پادشاه انتقاد کرده است . پادشاه بسيار عصباني شد و دستور داد تا گردن مرد بيچاره را بزنند . هر دو وزير نزديک مرد دستگير شده ايستاده بودند . وقتي يکي از سربازها رفت که جلاد را صدا بزند ، مرد محکوم به مرگ ، زير لب شروع به بد گفتن از پادشاه کرد.
پادشاه که دورتر از مرد بيچاره ايستاده بود ، سخنان او را نمي شنيد ، رو به وزير پاکدل کرد و پرسيد : " اين مرد زير لب چه مي گويد ؟ نکند باز هم از ما بد مي گويد ؟"
وزير مهربان و پاکدل ، نگاهي به چهره دردمند و رنجور مرد بيچاره انداخت و آنگاه رو به پادشاه کرد و گفت : " اي پادشاه دادگستر ! اين مرد بيچاره دارد به جان شما دعا مي کند و زير لب مي گويد خداوند کسي را که خشم خود را فرو بخورد و از خطاي مردم درگذرد ، دوست دارد."
پادشاه وقتي چنين شنيد ، خوشحال شد و خشمش فرو نشست و از گناه آن مرد بينوا درگذشت و او را بخشيد.
اما بشنويد از وزير حسود . او حرفهاي آن مرد بيچاره را شنيده بود و مي دانست که او زير لب به پادشاه دشنام مي داده و وزير پاکدل ، خلاف آن را براي پادشاه بيان کرده است . با خود انديشيد : " حالا بهترين فرصت براي انتقام گرفتن از وزير است . اگر دروغ او را فاش کنم ، پيش پادشاه خوار و زبون خواهد شد و شايد پادشاه دستور دهد که او را مجازات کنند."
وزير بدجنس رو به پادشاه کرد و گفت : " درست نيست که در حضور پادشاه غير از راستي سخني گفته شود . اي پادشاه اين مرد به شما دشنام داد و ناسزا گفت."
پادشاه بسيار ناراحت شد و با عصبانيت به وزير بد دل نگاه کرد . وزير بدجنس گمان کرد که پادشاه به خاطر دروغي که وزير مهربان گفته خشمگين شده است ، اما اشتباه مي کرد . پادشاه پس از اندکي سکوت ، رو به وزير بد نهاد کرد و گفت : آن دروغ براي من پسنديده تر از اين راستي بود که تو بيان کردي . چرا که او با نيت خير آنگونه گفت و تو از روي خباثت و بددلي اين سخن را گفتي . نشنيده اي که خردمندان گفته اند : " دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز"
وزير بد جنس از شدت شرم و پشيماني سر به زير افکند . پادشاه گفت : وزير از روي مهرباني و به منظور کمک به جان اين مرد بينوا اينگونه سخن گفت . او با اين کار خود هم اين مرد را از مرگ نجات بخشيد و هم احترام مرا نگه داشت . اما تو نيت بد داشتي . مي خواستي آن مرد بينوا کشته شود و هم اينکه به من بي احترامي کردي . تو حرف زشتي را که آن مرد بر زبان آورده بود ، بر زبان آوردي و احترام مرا نگه نداشتي.
پادشاه دستور داد آن مرد بيچاره را رها کنند تا به سر کار و زندگيش برود . به وزير مهربان و پاکدل پاداش داد و وزير بدجنس و حسود را از کار برکنار کرد . آري چه خوب گفته اند که اگر کسي چاهي براي ديگري بکند ، نخست خود در آن چاه مي افتد .
( باز نويسي شده از گلستان سعدي)
در روزگاران گذشته ، پادشاهي دو وزير داشت . يکي مهربان و پاکدل ، ديگري حسود و بدکردار بود . وزير حسود و بد زبان از وزير مهربان خوشش نمي آمد و هر روز به دنبال فرصتي مي گشت تا به او ضربه بزند و موقعيت او را پيش پادشاه خراب کند. اما وزير مهربان ، تمام بدجنسي هاي او را مي ديد و از توطئه هاي او با خبر بود و سکوت مي کرد .
از قضا ، روزي از روزهاي خوب خدا ، مردي را دست بسته به نزد پادشاه آوردند ، وقتي که علت را جويا شدند ، سرکرده سربازان گفت که : اين مرد از پادشاه بدگويي کرده و در کوچه و بازار از ظلم و ستم پادشاه انتقاد کرده است . پادشاه بسيار عصباني شد و دستور داد تا گردن مرد بيچاره را بزنند . هر دو وزير نزديک مرد دستگير شده ايستاده بودند . وقتي يکي از سربازها رفت که جلاد را صدا بزند ، مرد محکوم به مرگ ، زير لب شروع به بد گفتن از پادشاه کرد.
پادشاه که دورتر از مرد بيچاره ايستاده بود ، سخنان او را نمي شنيد ، رو به وزير پاکدل کرد و پرسيد : " اين مرد زير لب چه مي گويد ؟ نکند باز هم از ما بد مي گويد ؟"
وزير مهربان و پاکدل ، نگاهي به چهره دردمند و رنجور مرد بيچاره انداخت و آنگاه رو به پادشاه کرد و گفت : " اي پادشاه دادگستر ! اين مرد بيچاره دارد به جان شما دعا مي کند و زير لب مي گويد خداوند کسي را که خشم خود را فرو بخورد و از خطاي مردم درگذرد ، دوست دارد."
پادشاه وقتي چنين شنيد ، خوشحال شد و خشمش فرو نشست و از گناه آن مرد بينوا درگذشت و او را بخشيد.
اما بشنويد از وزير حسود . او حرفهاي آن مرد بيچاره را شنيده بود و مي دانست که او زير لب به پادشاه دشنام مي داده و وزير پاکدل ، خلاف آن را براي پادشاه بيان کرده است . با خود انديشيد : " حالا بهترين فرصت براي انتقام گرفتن از وزير است . اگر دروغ او را فاش کنم ، پيش پادشاه خوار و زبون خواهد شد و شايد پادشاه دستور دهد که او را مجازات کنند."
وزير بدجنس رو به پادشاه کرد و گفت : " درست نيست که در حضور پادشاه غير از راستي سخني گفته شود . اي پادشاه اين مرد به شما دشنام داد و ناسزا گفت."
پادشاه بسيار ناراحت شد و با عصبانيت به وزير بد دل نگاه کرد . وزير بدجنس گمان کرد که پادشاه به خاطر دروغي که وزير مهربان گفته خشمگين شده است ، اما اشتباه مي کرد . پادشاه پس از اندکي سکوت ، رو به وزير بد نهاد کرد و گفت : آن دروغ براي من پسنديده تر از اين راستي بود که تو بيان کردي . چرا که او با نيت خير آنگونه گفت و تو از روي خباثت و بددلي اين سخن را گفتي . نشنيده اي که خردمندان گفته اند : " دروغ مصلحت آميز به از راست فتنه انگيز"
وزير بد جنس از شدت شرم و پشيماني سر به زير افکند . پادشاه گفت : وزير از روي مهرباني و به منظور کمک به جان اين مرد بينوا اينگونه سخن گفت . او با اين کار خود هم اين مرد را از مرگ نجات بخشيد و هم احترام مرا نگه داشت . اما تو نيت بد داشتي . مي خواستي آن مرد بينوا کشته شود و هم اينکه به من بي احترامي کردي . تو حرف زشتي را که آن مرد بر زبان آورده بود ، بر زبان آوردي و احترام مرا نگه نداشتي.
پادشاه دستور داد آن مرد بيچاره را رها کنند تا به سر کار و زندگيش برود . به وزير مهربان و پاکدل پاداش داد و وزير بدجنس و حسود را از کار برکنار کرد . آري چه خوب گفته اند که اگر کسي چاهي براي ديگري بکند ، نخست خود در آن چاه مي افتد .
( باز نويسي شده از گلستان سعدي)
+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۰ ساعت ۳:۵۲ ب.ظ توسط شهریار
|